تنها

دلم تنگ است، نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی .

پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست .

نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من به دنبال تو همچون کودکی هستم ومعصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل.

دلم تنگ است وتنهایی به لب می آورد جانم بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا تلنگر میزند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی به دنبال تو میگردم ، به سویت پیش می آیم
، چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم

دوری





شبی غمگین.شبی بارانی وشبی سرد
مرا درغربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی عزیز است
ببین با دوریش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد


                                                 eshghokhakestar2

هیچ

 

 

چقدر جای تو خالی ست

کجاست لحظه دیدار
میان بغض، سکوتی از جنس فریاد است
بیا، که دیده، تو را آرزوی دیدار است
تو از قبله نوری، من از تبار صبوری
تو از سلاله عشقی، من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام، عزیز رویایی
تویی نشسته به فردایم، بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را بهانه میدانی
اگر سکوت غریبانه آیت عشق است
اگر صبر، صبر، صبر، بهای دیدار است
به جان غنچه نرگس تو را خریدارم
نشان ده مهر تو بر دل، به شوق دیدارم
من عاشقانه تو را در نماز از خدا می خواهم
شکوه نام تو را خوانده ، باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه لبریز است
بگو بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است

 

رفته که رفته

 رفته که رفته

هی نشین غصه نخور, رفته که رفته
اگه دوستت داشت نمی رفت اون که رفته
هی نشین چشم به راه رفته که رفته
اگه عاشق بود نمی رفت اون که رفته
بی خیالش مگه تو چند سال جوونی
بی خیالش مگه تو چند سال می مونی
بی خیالش اینا رسم روزگاره
همه شون کار خداست حکمتی داره
یاد حرفای قشنگش میدونم مثل یه داغ
اون دلت خیلی گرفته, شده قلبت پاره پاره
اون که رفته دیگه رفته, دیگه اون دوست نداره
دیگه دست بردار عزیزم, برو سوی عشق تازه
هیچ کسی نمی دونه توی دلت چی میگذره
حرفات اندازه کوه ,پر غروری ,خیلی ساده
اون که رفته دیگه رفته دیگه برگشتن نداره
اگه دوست داشت نمی رفت حتی واسه ی یه لحظه

تنهایی

 

 

تنها شد این دل این دیوونه

 

مستی از می عشق از تو دیوونه

 

باور نکن عاشق نشو

 

رسوای عشق تو این زمونه تنها می مونه

 

ای دل ای دل ای دیوونه

 

دنیای من همه رفت از یادم

 

خد ای من بیا برس به داد م

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

 

دیوونه دل تو با من چه ها کردی

 

عاشق شدی خودتو رها کردی

 

دریا دریا غم آشنا کردی

 

ای یار من دلمو به تو دادم

 

ای عشق من چرا دادی بر بادم

 

آتیش زدی به دل و به بنیادم

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

 

دل دیوونه من میگه آروم نداره

 

برای دیدن تو همیشه بیقراره

 

دل و دلدار و دیدار میاد هی به یادم

 

خبر نداری ای یار هستیمو به تو دادم

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

 

عاشق شدم من به دام عشق به چه سادگی به بلا افتادم

قفس

 

دلم گرفت ای هم نفس پرم شکست تو این قفس

 

تو این غبار تو این سکوت چه بی صدا نفس، نفس

 

از این نا مهربونی ها دارم از غصه میمیرم

 

رفیق روز تنهایی یه روز دستات تو میگیرم

 

تو این شب گریه می تونی پناه هق هق من باشی

 

تو ای همزاد همخونه چی میشه عاشقم باشی

 

دوباره تو دوباره عشق دوباره ما دو هم قفس دوهم زبون دوهم صدا

 

تو ای پایان تنهایی پناه آخر من باش

 

تو این شب مرگی پاییز بهار باور من باش

 

بذار با مشرق چشمات شبم روشنترین باشه

 

می خوام آئینه خونه با چشمات همنشین باشه

 

دلم گرفت ای همنفس پرم شکست تو این قفس

 

پیمان

 

 

این واقعا با شکوه است که من با تو پیمان عشق می بندم

 

ما هیچ گاه از هم جدا نخواهیم شد

 

خدا می داند که قلبم برای چه کسی می تپد

 

چه قدر دوستت دارم ، نمی دانم و تو هیچ گاه تصور آن را هم نخواهی داشت

 

فقط خدا آگاه است

 

من با تو پیمان می بندم و این با شکوه است

 

من با عشقی که نسبت به تو دارم ، می توانم همه چیز را فراموش کنم

 

و به جز تو از همه چیز دوری کنم

 

تو می توانی آن را دیوانگی بنامی

 

قلب من صدای قلب تو را شنید

 

و دانست که تو عاشقش هستی

 

بین ما فاصله ای وجود ندارد

 

و فقط عشق ماست

 

خدا می داند که قلب من برای چه کسی می تپد

 

ما با هم عهد می بندیم و این بسیار زیباست

 

غرور

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟. بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اندکسی که طعم واقعی تنها بودن را نچشیده باشد از عشق هیچ نمی داند

 

 

احساس



دیگر نگران فردا نخواهم ماند،
  نخواهم خواند،
نمی دانم ولی شا ید،
زندگی وسر مستی را در سراب نامت، جستجو میکردم   
ولی حالا در بیابان تنهایی ام
در دشت احساسم
در آسمان ابری قلبم فکری دیگر روییده
در تلالو آبی دریا نگاهی را دو باره روبه روی چشم خود احساس کردم
ولی دیدم آن هم  همان فردای بی قانون من بوده
زمان را خواستم در دست خود گیرم کة شاید در قبال ساعتی با من بودن برای من برای قلب من نقشی نه چندان سخت را در پرده ابهام روحم بارور سازد
ولی حالا او نیز در توقف و انعکاسش
سر سازگاری ندارد
گوشم از فریادهای کهنة تاریک پر گشتة زنگ می زند گوشم او نیز یارای شنیدن  ندارد چرا وصد چرا      
بگذارید تا تنها باشم در دشت احساسم،
بی من شوم بگذرم واز قانون طبیعت رهایی یابم
شاید او هم خوا ست تا دیگر من نباشم وشاید خواست پیمان ببندد تا فردایی دیگر ویران کنم قلبم وجودم
تاروپودم را

                                      eshghokhakestar2

غم


 

به نام آنکه عشق را بنا کرد

تو را از من ، سر از تو را جدا کرد

کسی که مثل هیچکس نیست 
تو بهترین منی
تو بهترین منی
 
من ماه را میلیون ها بار بوسیده ام
در آسمان با ستاره ها رقصیده ام
آفتاب را در روزهای بارانی لمس کرده ام
عطر رزهای صورتی را هزاران بار احساس کرده ام
اقیانوسی را دیده ام که آتش را عاشق خود ساخت
هم آغوشی شقایق های سوخته را دیده ام
 
اما هنوز ...
اما هنوز کسی را ندیده ام که به اندازه تو من را شگفت زده و مبهوت بکند
تو مرا از خود بی خود ساختی
تو پرشورترین  لحظات را برای من آوردی
 
عزیزم ، به این دلیل است که بهترین منی
عزیزم، به این دلیل است که مثل هیچکس نیستی

                               eshghokhakestar2                                

بودن


 

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گونه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بَرو
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد مینوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دست رنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن


بردم از ره دل حافظ بدف وچنگ و غزل
تا جزای من بد نام چه خواهد بودن

 

 

عاشقی

 

از هر کی پرسیدم عاشق واقعی کیست؟! گفت : عاشق واقعی کسی است که واسه دیدن و شنیدن صدای معشوق لحظه شماری کند، همیشه بخواد با اون باشه و هر لحظه دلتنگش بشه !اما به نظر من عاشق واقعی کسیه که فقط خوشبختی معشوقش رو بخواد ، و هیچ وقت ادعا نداشته باشه که اون فقط مال خودشه . عاشق واقعی کسیه که معشوقش توی خونه قلبش باشه نه خونه ی واقعی ، تصویرش همیشه تو شبکیه ی ذهنش حک شده باشه نه شبکیه ی چشمش ، صداش همیشه پرده ی ذهنش رو به ارتعاش در بیاره نه پردهی گوششو ، همیشه و هر لحظه به یادش زندگی کنه نه اینکه فقط باهاش باشه. عاشق واقعی کسیه که ظاهر معشوقش رو نخواد ، باطن معشوقو بخواد . عاشق یه تصویر و یه نقاشی نباشه ، عاشق طنین صدای معشوق نباشه ، بلکه باید عاشق فکرش ، قلبش و ادبو معرفت و هنر او باشد.

حالا اونایی که ادعا می کنن عاشقند ببینید این چیزها رو در خودتون می بینید ، یه عاشق واقعی هستین و هیچ کی نمی تونه منکر این حقیقت باشه

انتظار

 

 
سخته وقتی انتظار میشه حجم نفس
وقتی کبوتر دل بی قرار میشه توی قفس
سخته وقتی بی کسی میشه همه کس
ورد زبونت مهربون ،مهربون میشه وبس
سخته وقتی وسعت نگاهش توی نگات
نمی ذاره باز بشه پلک از روی پلکات
سخته وقتی جز التهاب چاره دیگه نیست
پایی واسه رفتن و دویدن دیگه نیست
سخته وقتی خواهشات واسه پاکی کراهت، بی فایده میشه
بید مجنون واسه صداقت بی سایه میشه
سخته وقتی می بینیش بهش میگی دوست دارم
اما اون دوست نداره بهت بگه دوست دارم
سخته وقتی بهش میگی تومث نگارمی
اونم میگه یه جورایی تو،مث مژگان کنارمی
سخته وقتی خورشید وجودش تن تو رو می سوزونه
دوست داری واسش مث ماهی بشی که از آب دور می مونه
اما انگاراون توجهی نمی کنه
جدی جدی ماهیه داره جون می کنه توی خونه
سخته وقتی ببینی حریر خیالت پاره شه
جُل و کنف واقعی جای حریره جا می شه

سیلی تقدیر

 

شاید این اندوه حقم بوده است

سهم من ازعاشقی غم بوده است

پیش دریای محبت های تو

تشنگی های دلم کم بوده است

پاسخ عشق تو را بد داده ام در دلم رنگ و ریا هم بوده است

رو بر ان آیینه شفاف مهر

چهره ام تاریک و مبهم بوده است

بعد تو این دل شکسته بسته است

زخم ها محتاج مرهم بوده است

مثل چنگ از زخمه پر سوز غم ناله ام هم زیر هم بم بوده است

آه من افتاده ام از پایین

سیلی تقدیر محکم بوده است

آه خاتون دست این دل را بگیر

گر چه این اندوه حقم بوده است

 

                                   eshghokhakestar2

 

عشق

 
 
 
عشق یعنـــی قلب پاک و ناز تــو
سوی عرش بیکــــران پرواز تـــو
عشق یعنـــی مهـــربانی هــای من
حرف هـا و خنـــده و آوای مــن
عشق یعنی یک تبسم یک نگـــاه
تیر زدن بر قلـــب پاک بی گنــاه
عشق یعنی جان خود کردن نثـــار
خالصانه در قـــــدوم شهـــر یــار
عشق یعنی رنگ ســـرخ لالـــه ها
یک ضیـــافت در بهار از ژالــه ها
عشق یعنـی رنــج تنـها بودن است
راز های زندگـــی را جستن است
عشق یعنـــی رنگ آبـــی سمـــاء
بی محبت زندگـی گـــردد فنــــا
عشق یعنی بــوی گـــل در باغـها
پر گشودن لحظه ای سوی سمـــاء
عشق یعنـــی وسعــت بحــر تمیـز
هرچه دردنیاست دیدن چون پشیز
عشـق یعنی صدای دلنشیــن آبشار
یک فشـار دست بر دستــهـای یار
عشق یعنـــی قطـعه ای الماس ناب
روشنــا تــر از مــه و هـم آفتــاب
عشق یعنی سبــزه ای در نـو بهـــار
هر که عاشق نیست گردد شرمسار
عشق یعنی دشمــن بیمــاری هــا
دارویـــی بــر درد هــای بـی دوا
عشق یعنی یک ترنــم در بهـــار
چیـــدن گـل بهــر قلب داغـدار
عشق یعنـــی اوج اشـــعار بلنــد
قلب معشــوقت کنــد در بند بند
عشق یعنـی والـــه و شیدا شــدن
چون نسیم سحر پیـــدا شـــــدن
عشق یعنی زنــدگـــی بی غبـــار
گر مســافر هستی و یا پیش یـــار
عشق یعنی همــت بــی منتـــهـــا
همتــت افــزون کند ای بیــنـــوا
عشق یعنی نـــور روشنـتــر ز مـاه
کلبه ات روشن کند هـر شـامــها
عشق یعنــی دُرّ گران این جهــان
می شود مهمان کجا خواهد همان
عشق یعنی اشعه ای تنگ غـروب
گر جوانی از دلت آن را مــروب
عشق یعنـی کفــتری بــالای بـام
می پرد گـــر تیــز بردارند گــام
عشق یعنی تحفه ای از ذوالجلال
هر کی را است شمه ای عز و کمـال
عشق یعنـی مهر و آوای فرهمند
دلنشین است این صداهای فرهمند
 
 
eshghokhakestar2

نجوا

 

نجوایی بارونی

بعد از مدتها توانستم بنویسم....بارالها شکر میگویمت که بر فکرم کلمات مبهم شیشه ای را نجوا میکنی و سکوت قفس شیشه ای مرا میشکنی و من بر آنم تا دست بر قلم ببرم و این سکوت شکسته را در کاغذی سپید خط خطی کنم
قلمم از جنس نور و جوهرش از اشک چشمانم است و کاغذی دارم از برگهای خشکیده پاییز عمرم
میخواهم بگویم مبتلایم به آنچه عشق نامیدندش و همچنان با پایی زخمی بر جاده های بی انتهای سرنوشتم دنبال یک سایه میگردم و میدانم دردم تسکین نمیابد جز به نگاه پر اضطراب قناری عاشق که هر روز بیقرار میخواند و مرا مست صدایش میکند
بار الها این بنده حقیرت را دریاب و باور کن من برای این همه غم ساخته نشده ام که مبتلا شوم.......و دیگران را مبتلا کنم
ای سرا پا همه خوبی کاش تو به اندازه بغضی که یک آن بر گلویم چنگ می اندازد کنارم بودی کاش همان اشک چشمم بودی که وقتی حلقه میزند همه چیز تار و مبهم جلوی دیدگانم میرقصند
و این شاید آخرین بار باشد که مینویسم به نام عشق...و میخواهم دیگر نباشم و همراه من دردسر های آهنی من هم به گور خاطرات پناه ببرند و من پاکی سجاده نماز مادر را میخواهم که لحظه ای سر بر آن بگذارم و اشکهای دلتنگیم را با بوی نم بر تربت کربلاییش با هم به تو هدیه بدهم......دلم برای همه چیز تنگ است
برای خنده های پوشالیم...که حتی دیگر نمیتوانم به تظاهر لب به خنده بگشایم
دلم برای کودکیهای گم شده ام میلرزد برای دویدنهای کودکانه در کوچه های باریک به دنبال پروانه های کاغذی...و وقتی پشت سرم را میبینم در میابم که حسم بزرگ شده و دیگر آن کودک شیطون و پر ذوق نیستم و همه چیز فاصله گرفته از دستان خالی من
من هم شدم یکی از آن بزرگترها که به خود و دیگران دروغ میگویند و انسانیتی تهی همه وجود پوچشان را پر کرده دیگر در سکوتم حتی قاصدک هم میلی به دیدنم ندارد و گلهای پیچک خانه مادر بزرگ که زمانی همدمم بودند هم بزرگ شدند و از من غریبی میکنند
من این دنیا را نمیخواهم...همه چیز رابا یک چیز میسنجند و همه عاشقهای دنیا محکوم به مرگند
و نسل من همینک تمام سپیدی ها را محکوم کرده و عشقها جایشان را به هوس تن هایی پوسیده برای یک شب مهتابی داده اند و همه چیز بیش از اندازه نفرت انگیز است و این را من میفهمم چون مبتلا گشته ام
مبتلای دردی که عشق نامیدندش.....عشق الهی..عشقی پاک و بی پروا
سالها بود که انقدر دلتنگی نمیکردم ولی اینبار دیگر فرق دارد و من نیاز دارم شانه های مهربانی بالین اشکهایم شوند و به من اطمینان بدهند که همه بدیها تمام میشود
وقتی این نوشته را میخوانی اشک بریز که من هم اشک ریختم
این حقیقت است...چهره واقعی و عاشق کش جهان را ببین که چگونه با ما در جنگ است و من و توی انسان چه حریصانه زندگی را از آن خود دانسته ایم و به زیبایی ها و بی وفاییهایش دل بسته ایم
دوست من سکوت نکن از چه میترسی از که خجلت زده ای بگذار اشکت جاری شود....بگذار خاک و غباری که چشمت را پوشانده شسته شود
من دلم تنگ است....من دلم از تنهایی در سینه ام گرفته
من قلبم را آن سوی مرزهای تردید جا گذاشته ام
بار الها دستان عاشق من و دوستان ترانه ای مرا در دستت بگیر و به خود ببر ای پروردگار عشق راهی از نور برای این کاروان درست کن و ما را در آن هدایت کن
به حق بزرگواریت قسمت میدهم همه دلهای زخم دیده و پشت های خنجر خورده کسانی که در جمع ترانه ای ما حضور دارند را تسکین دهی و مرهم نهی و آخرین دعایم:با عشق و قلبم از خودت میخواهم که همه عاشقانت را از ظلمت و شب سرد هجران غایب همیشه حاضر حضرت قایم -عج-رهایی بخشی

شقایق

 

 
راز شقایق

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
 می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
 به جان دلبرش افتاده بود- اما-
طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
پس از چندی
هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟
در این صحرا که آبی نیست
به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم هرگز
دوایی نیست
واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
من در دست او بودم
وحالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟
و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی
زهم بشکافت
زهم بشکافت
اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد
بمان ای گل
که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی
بمان ای گل
ومن ماندم
نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

غروب باران



سلامتی باران که می آید و چرکی زمین را می شوید و خودش رنگ ما را می گیرد و می رود. وقتی دوباره پاک شد باز هم می آید. خسته نمی شود... دلگیر نمی شود... چیزی هم نمی خواهد...  فقط گاهی زیر باران قدم بزنی خوب است... فقط گاهی زیر باران یاد باران خورده ها هم باشی خوب است...!  گاهی باران بهانه است ... گاهی همدردی لطیفی ست از سوی خدا...!  باران برای کسی تکراری نخواهد شد...هروقت ببارد زیباست! به سلامتی باران...!